مرا چو زلف بتان خاطر پریشانست
تن چو موی بر آتش ز غصه پیجانست
ز دور هر که ببیند مرا ز نزدیکان
گمان برد که خیالی به شکل انسان است
مبین به تلخی عیشم که همچو بحر مرا
ز اشک در صدف سینه درّ و مرجان است
چو کون سنگ صبوری نهادهام بر دل
که لعل بر کمر و گوهر به دامان است
عزیز مصر فصاحت چو یوسفم اما
شکایتم همه از کید و مکر اخوان است
مرا ز خار مژه تازهتر گلی نشکفت
مگر به طالع من خارها گلستان است
سپید کاری کاذب جهان گرفت مرا
چو صبح از آن سببم دست در گریبان است
مگر به غیبت من غیبتی رساند حسود
به سمع عالی صدری که عین اعیان است
ولی ملت دین شمس مشتری طالع
که نعل مرکب او تاج فرق کیوان است
زمین ز عرصهٔ جاهش کهینه صحرائی ست
فلک ز قصر جلالش کمینه ایوان است
تنی که همچو قلم سر به خط او ننهاد
به حکم او را بر اهل تیغ فرمان است
فلک ببندد پیمان به دور دولت او
که همچو دین و دیانت درست پیمان است
هنر پناها، قاضی توئی به حکم قضا
شمول علم تو بر آشکار و پنهان است
شنیدهام که به پیش تو مدعی از من
بگفت آنچه نه دین من است، کفران است
بدین قضیه ندارد گواه و داعی را
قسم شود متوجه، چه باک ایمان است
بدان خدای که در ملک بینیازی او
ضعیف موری در قوت سلیمان است
بدان رسول که بر قد استقامت او
قبای ختم رسالت به حکم قرآن است
به جبرئیل و کتاب و به انبیاء و رسل
به آفتاب هدایت که نور ایمان است
به حکم محکم تقدیر و اقتضای قضا
که حل و عقد جهان را اساس و بنیان است
به دوزخ و بهشت و حساب و روز شمار
به سالکی که رهش بر صراط و میزان است
به حس مشترک و حفظ و ذکر و فکر و خیال
به وهم کو غلط عقل و بیم نسیان است
به صورتی که هیولا بدو مرکب شد
بدان بساط بسیطی که چرخ ارکان است
به روی روشن روز و به زلف تیرهٔ شب
که در وصال بعینه خیال هجران است
به حق ثابت و سیار و آسمان و بروج
که هر دقیقهٔ آن صنع یزدان است
به نور مهر سحرخیز و ماه قایم شب
که ذات حق را هر یک دلیل و برهان است
به چار رکن و سه بعد و دو گوهر و یک ذات
که در ممالک و ملک وجود سلطان است
به کعبه و عرفات و به مسجدالاقصی
به کوه طور که میقات اهل عرفان است
به سه نتیجه که حیوان و معدن است و نبات
به نُه عرض که به جوهر قیام انسان است
به آدمی و پری و به حوری و به ملک
به طاعتی که جزایش رضای رضوان است
به جان روشن که آئینه است جانان را
به عقل دانا کو فیض عالم جان است
به وحش و طیر و به ماهی، به مار و مور و ملخ
به نوع و صنف که در تحت حس حیوان است
به قطرهای که به دریا رسید و گوهر شد
به جوهری کان مرکوز در دل کان است
به ماه عارض یار و به احسن التقویم
که در تأمل او چشم عقل حیران است
به ظل شام که شد پرچم سیاه حبش
به نور صبح که منجوق خیل خاقان است
به حرمت سر گردنکس و به جبهت و فرق
که فیض هر یک فیضی ز فیض رحمان است
به طاق ابرو که جفت شد به پیشانی
زهی کمان که از او جمله کیش قربان است
به پرده داری چشم و خیال بازی او
که هفت پردهٔ آن نقشهای الوان است
به گوشه گیری گوش و به راهداری او
که تاج خواه سر شاه او به الحان است
به جستجوی مشام و به بوی بردن او
که طیب وقتش از عِطر روح و ریحان است
به خوانچهای که بر او ذوق چاشنی گیرست
به نسخهای که از او لمس هندسی دان است
به درج لعل کزو کامباب گشت زبان
که در ناب در او از سی و دو دندان است
به حسن صورت و سیرت به لطف معنی و لفظ
به شعر بنده که مشعر به فضل و احسان است
بدین قصیده که بر حسن هر یکی بینش
هزار نعرهٔ تحسین ز روح انسان است
به علم تو که از او چار فصل یک باب است
به جود تو که از او هشت خلد یک خوان است
به قهر تو که از او یافت گرمئی دوزخ
به لطف تو که از او روضهٔ باغ و بستان است
که نقل نسبت کفران نعمتت از من
دروغ و تهمت و تزویر و زور و بهتان است
متاب روی چو اقبال بیگناه از من
اگر چه روی منیر تو ماه تابان است
از آن دروغ که چون باد مدعی پیمود
غبار بر دل پاک تو ظلم و عدوان است
هزار همچو من و او بدو نمیارزیم
که خاطرت سر موئی ز ما پریشان است
من این شکست نیاوردهام به خود اما
چو هست عادت گردون مرا چه تاوان است
چه حاجت این همه سوگند بر جریمهٔ من
گناه بنده گرفتم هزار چندان است
مرا گناه ز نقصان اگر کمال گرفت
کمال عفو تو باری بری ز نقصان است
گشای عقده ز ابرو، به چشم لطف نگر
که بر تو عقده گشائی عظیم آسان است
وجود ذات شریف تو آنقدر بادا
ز جود واجب مطلق که حد امکان است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دلیل نصرت حق زخم نیزه عربست
از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است
رسیده ماه محرم به سال پانصد و شصت
به بارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجستهرای و همایونلقا و فرّخفال
[...]
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
[...]
رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
[...]
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.