گنجور

 
ناصر بخارایی

گل از نشاط به صد برگ مجلسی آراست

که از ترنم بلبل در او هزار نواست

تعلقی که میان گل است با بلبل

صبابه است کز او اشتقاق باد صباست

مگر که مهر گیا داده‌اند بلبل را

که در چمن همه گلبانگ او ز مهر گیاست

به غیر آب و هوا نیست غنچه را در دل

که تشنگان چمن را به سوی آب هواست

ز باد بر دل غنچه غبار بود و نشست

میان سرو و صنوبر خلافها بر خاست

خوش است نرگس بیمار را قدح در سر

که رنج او ز خمار است و جام باده دواست

چو گل نجات ز غم خواه و می به قانون نوش

شنو رموز اشارات او که عین شفاست

در آب صورت نشو و نما نماید روی

که همچو آینه از لطف آب روی نماست

ز غنچه خواه دل شادمان که دلدارست

ز سرو جوی ثبات قدم که پا برجاست

ز بس صفا که در آب است می‌توان دیدن

هر آن لطیفه که از عین لطف در دل ماست

شمال بر سر گل از شکوفه ریخت درم

نسیم بر لب جوی از بنفشه غالیه‌ساست

اگر چه غنچه نهفته‌ست خرده‌ها در دل

به زیر لب ز شکر خنده راز او پیداست

مگر که لاله نعمان ز خون فرهاد است

که جای او کمر کوه و دامن صحراست

چو سرو راست برآورد سر به آزادی

قبای راستی آمد به قامت او راست

چنین که سوسن آزاد شد زبان آور

به مدح سلطان گویا زبان او گویاست

جلال دولت و دین، بانی قواعد ملک

که همچو سد سکندر بنای او داراست

خدایگان زمان، داور زمین هوشنگ

که عدل او به ضمان شد زمانه را آراست

سپهر منزلتِ کوه حلمِ صاعقه خشم

ستاره کوکبهٔ باد عزم ابر عطاست

میان خاتم دولت به تیر حلقه نشان

ز زلف شاهد نصرت به نیزه حلقه رباست

یگانه‌ای که چو خورشید در قصبهٔ ملک

وجود او را هر ذره از وجود او گواست

خدای را ز وجودش عنایتی است به خلق

که ذات کامل او مظهر صفات خداست

به شکل شیر علم شیر چرخ می‌لرزد

ز بیم رایت منصور او که اژدرهاست

تبارک الله در زیر زین او خنگی است

که شه به هیأت خورشید و او به شکل سماست

بلند کرهٔ میدان نورد چوگانی

که همچو گویش سرهای دشمنان در پاست

چو عقدهٔ ذنب او ز جوزهر زده‌اند

ستام او ز مجره است و تنگش از جوزاست

گران رکاب به هنگام حمله چون کوه است

سبک عنان به گه پویه همچو باد هواست

به جای نعل مه نو فتاده در پایش

چهار میخ مه نعل او چهار سهاست

به گاه سرعت عنقای آتشین بال است

ولی به وقت سکون اژدهای آهن خاست

همین قدر که شهش در وغا برانگیزد

رسیده بر سر بدخواه ملک همچو قضاست

زهی رسیده بدان پایه دست اقبال است

که دستبرد تو بر عقل کل روا و رواست

چه سخت روی که در جنب جود تو کان است

چه تلخ عیش که دست لطف تو دریاست

نه لعل و گوهر کان است کان شود ظاهر

ز بیم جود تو خونش فسرده در اعضاست

سحاب تیره دل بی ثبات تر دامن

بمانده غرق عرق پیش دست تو ز حیاست

به روی و رأی تو آن آفتاب یکتائی

که پشت گردون از بار منت تو دوتاست

وشاق غاشیه‌دار تو ترک بهرام است

غلام حلقه به گوش تو لؤلؤ لالاست

شها ز جرأت ابرام خویش معذورم

به حال بنده ز عین عنایتی که تراست

گدائی‌ای ز برای وظیفه خواهم کرد

ز بهر آنکه گدائی وظیفهٔ شعر است

چه احتیاج گدائی ز پادشاهی تو

گدا به قاف قبولت مرداف عنقاست

مرا مذلت حرمان دوستان سهل است

بر این ضعیف قوی‌ترین شماتت اعداست

چو خامه نامهٔ مدحت نهاده‌ام بر سر

که در زبان من این حرف و در سر این سوداست

ز عرض حال مرا عرض خویش مطلوب است

وزین میان غرض معتبر قبول شماست

قصیده را به دعا ختم می‌کند ناصر

طریق داعی مخلص در این مقام دعاست

همیشه تا چمن آسمان به شام و سحر

ز سرخ و سبز بمانند گلشن خضراست

چو خضر برخور از آب حیات در گلشن

که آسمان جلال تو آسمان آساست