گنجور

 
ناصر بخارایی

گر باده نیست می‌خورم از خون دل شراب

ور نقل نیست ساخته‌ام از جگر کباب

گر شاهدی نباشد غم نیست زانکه هست

محبوب من کتابت و منظور من کتاب

گر مال و ملک نیست زبان چون تیغ هست

بر سروران دهر شده مالک الرقاب

گر از نعیم و ناز جهان نیستم نصیب

هستم به چندگونه هنر مالک نصاب

بردوخت چشم پیر فلک نوک خامه‌ام

گویی که هست خامهٔ من نیزهٔ شهاب

از سهم طعن نیزهٔ خطی کلک من

هر شام آفتاب نهد تیغ در قراب

شاید اگر بلای من آید خواص من

آری همیشه آفت سر شد پر عقاب

بازار فضل دیده و بیزار گشته‌ام

زان ساعتی که من به هنر کردم انتساب

چون فضل شد فضول و هنر عیب و جرم

قدری نماند فضل و هنر را به هیچ باب

من شرق تا به غرب جهان آزموده‌ام

از فضل نیست هیچ هنرمند کامیاب

فایض شود ز آتش من آب معرفت

تا گل نسوخت از گل پیدا نشد گلاب

دینار شد حجاب ره ما اگر نه یار

دیدار می‌نماید هر لحظه بی حجاب

کوتاه باد دست من از دامنش چو عود

گر زانکه نیست کیسهٔ من کاسهٔ رباب

دلبر خرابهٔ دل ما اختیار کرد

زانرو که جای گنج نباشد به جز خراب

امروز نیست در همه عالم دلی که نیست

از بخت در شکایت و با چرخ در عتاب

گویی که داد مادر گیتی به بخت من

بر جای شیر شربت خشخاش بهر آب

در طالعم سعادت کلی اثر کند

از صدر مشتری نظر آسمان جناب

فخر امام خواجه حسن آنکه چون حسین

راه خطا نرفت ز اندیشهٔ صواب

پشت و پناه شرع کزو مسند قضا

دید آن سعادتی که نبیند فلک به خواب

چون روز روشن است که رأیش به راستی

بیرون برد ز زلف شب تیره پیچ و تاب

آن عالمی که سایل اگر می‌کند سؤال

احسان فی البدیههٔ او می‌دهد جواب

گیرد چو باد ابلق ایام را عنان را

چون آورد عزیمت او پای در رکاب

گر لطف او به عین عنایت نظر کند

آب حیات خیزد از لمعهٔ سراب

ور قهر او به تیغ سیاست زبان دهد

عصفور قطع نسل کند باز چون سداب

ای خواجه‌ای که صاحب دیوان آسمان

از مهر با تو صاحب اعظم کند خطاب

چون سرمهٔ خاک پای تو از روی خاصیت

بخشید نور باصرهٔ چشم آفتاب

می‌آورند بهر نثار قدوم تو

چشم سحاب و گوش صدف لؤلؤی خوشاب

از سرزنش حسود تو چون میخ خیمه بود

انداخت دست حادثه در گردنش طناب

بحر عجایب است کف در فشان تو

کز مد و جزر اوست روان زر به جای آب

افسرده خون ز بیم تو اندر عروق کان

در پیش دست تو ز حیا آب شد حباب

اندیشهٔ سفر نکند هرگز از دمشق

الا کسی که دارد سلامش بود مآب

واحسرتا عراق که از مشهد نجف

دارد تراب تربت او بوی بو تراب

قدر تو هم عراق شناسد که قدر در

داند مبصری که کند علم اکتساب

دینار اگر چه هست غلام سفید روی

چون صفر پیش همت تو نیست در حساب

در خشک سال قحط کرم اهل فضل

غیر جناب‌عالی تو نیست فتح باب

شد وقت آنکه رهزن باد خزان به تیغ

بیرون کند قوافل اشجار را ثیاب

در گوشه‌های باغ شود منزوی هزار

بر منبر چمن چو خطیبان رود غراب

پوشد سپهر را فلک از ابر پوستین

بندد زمانه شاهد خورشید را نقاب

بر رود خشک سیل زند نغمه‌های تر

مغز زمانه تر شود از نالهٔ رباب

شیر زیان به شکل سمندر ز بیم جان

آید به سوی آتش و غایب شود ز غاب

حاجت به بحث ناصر و حسن سؤال نیست

پیش از سؤال لطف تو خود می‌دهد جواب

تا دهر مستقیم بود دور برگذر

تا خاک بر گذار بود چرخ در شتاب

ذات تو مستقیم و جهان بر قرار باد

در حق تو دعای دعاگوی مستجاب