گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۳

 

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۴

 

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی

بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی

چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره

دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۵

 

مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی

ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی

مگر نشنیده‌ای دستان ز بی‌خویشان و سرمستان

وگر نشنیده‌ای بستان به جان تو که بستانی

تو دانی من نمی‌دانم که چیست این بانگ از جانم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۶

 

سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی

بدین حالم که می‌بینی وزان نالم که می‌دانی

ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی

چه بس بی‌باک سلطانی همین می‌کن که تو آنی

یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۷

 

شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی

در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی

زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا

زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی

ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۸

 

تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی

ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی

تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری

مشوران مرغ جان‌ها را که ایشان را سلیمانی

فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۹

 

چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی

صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی

دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان

تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی

بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۰

 

یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی

دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی

بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش

که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی

چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۱

 

دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی

چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی

چو نامت بشنود دل‌ها نگنجد در منازل‌ها

شود حل جمله مشکل‌ها به نور لم یزل بینی

بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۲

 

کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی

که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان

ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی

دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۳

 

کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی

کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمی‌جویی

دل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شوید

چرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شویی

مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۴

 

اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی

وگر ما را همی‌خواهی چرا تندی نمی‌خندی

کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه

بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی

بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۵

 

چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری

نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری

چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی

چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری

در آن گلزار روی او عجب می‌ماندم روزی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۶

 

زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی

ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی

ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را

که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی

ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۷

 

هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی

بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی

هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه

سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی

چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۸

 

الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی

تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

به حق اشک گرم من به حق روی زرد من

به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۹

 

الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی

روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی

یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم

که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی

نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۰

 

الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی

هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی

بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی

ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی

زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۱

 

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی

چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری

به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۲

 

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی

ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی

بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان

بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی

زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۶۲۶
۱۶۲۷
۱۶۲۸
۱۶۲۹
۱۶۳۰
۶۴۶۲