گنجور

 
مولانا

تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی

ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی

تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری

مشوران مرغ جان‌ها را که ایشان را سلیمانی

فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما

ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی

زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد

تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همی‌دانی

چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن

بگوید تن که معذورم تو رفتی که نگهبانی

عنایت‌های تو جان را چو عقل عقل ما آمد

چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عقلانی

شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی

چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت پالانی

چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می‌آری

چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه رویانی

تو جویایی و ناجویا چو مغناطیس ای مولا

تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی