گنجور

 
مولانا

زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی

ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی

ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را

که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی

ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی

به جای آب آب زندگانی و گهربیزی

اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی

گلستان‌ها شدی آتش نکردی ذره‌ای تیزی

به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می‌گردند

بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی

که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را

ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی

هر آنچ از روح او آید به وهم روح‌ها ناید

که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی

کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته‌ست

گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی

بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی

ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی

از آن بحری گذشته‌ست او که دل‌ها دل از او یابند

و جان‌ها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی

اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو

چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی

علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا

گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی

ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری

وآنگه باخودی بالله که بی‌الهام و تمییزی

 
 
 
مولانا

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی

عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو

وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو

[...]

جامی

زهی از خط سبزت تازه رسم فتنه انگیزی

ز تیغ غمزه ات نو دمبدم آیین خونریزی

وزید از کوی تو بادی مشام جان معطر شد

ز زلفت می فشانی گرد یا خود مشک می بیزی

بود پیوند جان آمیزش یاران تو این نکته

[...]

آذر بیگدلی

به گاه رقص، چون در انجمن می در قدح ریزی

به سر غلتم، چو بنشینی، ز پا افتم چو برخیزی

کنم اظهار رنجوری، بهر کس میرسم؛ شاید

نگیرد دامنت کس، گر تو روزی خون من ریزی

تو وقتی حال من دانی، که چون من بر سر راهی

[...]

صامت بروجردی

به شمشیر طمع خون تمام خلق می‌ریزی

نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی

به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی

زنان شبهه‌ناکت در جهان چون نیست پرهیزی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه