مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی
چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد میآری
چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بیخویشی
کله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای ساقی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه ای ساقی
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوشتر که می جان است و تو جانی
بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
مرا آن دلبر پنهان همیگوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخنخایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
برای آنک واگوید؛ نمودم گوش کَرّانه
که یعنی: من گران گوشم! سخن را بازفرمایی؟
مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کرّ
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۱
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی
تو طوطی زادهای جانم مکن ناز و مرنجانم
ز اصل آوردهای دانم تو قانون شکرخایی
بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی و زین حیران چه میجویی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند میدرد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی
گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی
چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی
قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما ندانستی سر از پایان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده
که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی
درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی
تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی
وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو نمیگویی چه کاره ستی
غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننمودهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
مرا صد در دکان بودی مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا
فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
دل پردرد من امشب بنوشیدهست یک دردی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
[...]