گنجور

 
مولانا

اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی

سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی

گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی

ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی

چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش

که پنداری ز مادر او در آن عالم نزادستی

میان خوبرویان جان شده چون ذره‌ها رقصان

گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی

رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را

ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیادستی

چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل

از این‌ها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی

بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را

کمربسته به پیش او نشسته بر وسادستی

اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش

سزای جمله کردستی و داد حسن دادستی

نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی

دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شادستی

اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش

همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی

ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی

غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی