گنجور

 
مولانا

چو بی گه آمدی باری درآ مردانه‌ ای ساقی

بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه‌ ای ساقی

ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن

پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه‌ ای ساقی

اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم

مگیر از من منم بی‌دل توی فرزانه‌ ای ساقی

چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد

بگویم از کی می‌ترسم توی در خانه‌ ای ساقی

در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل

جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه‌ ای ساقی

ز آب و گل بود این جا عمارت‌های کاشانه

خلل از آب و گل باشد در این کاشانه‌ ای ساقی

زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر

توی حیدر ببر زوتر سر بیگانه‌ ای ساقی

یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی

ببر هر دم سر این شمع فراشانه‌ ای ساقی

نمی‌تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن

از آن جام سخن بخش لطیف افسانه‌ ای ساقی

سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل

گهی باشد که عاقل را کند دیوانه‌ ای ساقی