مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن مستور نتان بودن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده
تو برده و من مانده من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بیحاجب و بیپرده
صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد فانی شود استاره
آنها که قوی دستند دست تو چرا بستند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
بربند دهان از نان کآمد شکر روزه
دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر
بربند میان زوتر کآمد کمر روزه
زین عالم چون سجین برپر سوی علیین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه
کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی
صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
من بیخود و تو بیخود، ما را که بَرَد خانه؟
من چند تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را، هشیار نمیبینم
هر یک بَتَر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذّتِ جان بینی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
ای غایب از این محضر از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر از مات سلام الله
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته
انبه شده قالبها تا پرده جان گشته
از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او دستی می بگرفته
در رسته بازاری هر جا بده اغیاری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده
اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده
باد تو درختم را در رقص درآورده
یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده
دانی که درخت من در رقص چرا آید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
دل از سر غمازی یک وعده از او گفته
درخواسته من از وی او نیز کرم کرده
عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
امروز بت خندان میبخش کند خنده
عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم
میجوشد و میروید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده
جان من و جان تو در اصل یکی بوده
در خانه نقشینی دیدم صنم چینی
خون خواره صد آدم جان ملکی بوده
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره
تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته
بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
آن یار غریب من آمد به سوی خانه
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین اخوان صفا را بین
در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
بیبرگی بستان بین کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی
خط در دو جهان درکش چه جای یکی خانه
در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته آدینه دیگینه
عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان
از نور جمال خود نی خرقه پشمینه
ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
[...]