گنجور

 
مولانا

ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده

در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده

دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم

گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده

گلگونه چه آراید آن خاربن بد را

آن خار فرورفته در هر جگر و گرده

با تارک گل آمد موبند فروهشته

ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده

منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین

خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده

رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته

دل را بستر از وی ای مرد سراسترده

بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید

دربند بزرگی شد می‌سوزد چون خرده

فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان

ای از عدمی ما را در چرخ درآورده

خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان

تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

هر روز پری زادی از سوی سراپرده

ما را و حریفان را در چرخ درآورده

صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده

عالم ز بلای او دستار کشان کرده

سالوس نتان کردن مستور نتان بودن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
صامت بروجردی

تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده

وز آیت رحمانی معجون تو آورده

آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده

تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه