گنجور

 
مولانا

هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه

نی عید کهن گشته آدینه دیگینه

عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان

از نور جمال خود نی خرقه پشمینه

ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین

نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه

درپوش چنین خرقه می‌گرد در این حلقه

مانند دل روشن در پیشگه سینه

در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید

در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه

در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه

در دیده حس این دم افسانه دیرینه