گنجور

 
مولانا

مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره

تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره

ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته

بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره

صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر

ای آب روان کرده از مرمر و از خاره

ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده

وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره

ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما

و اندیشه روان کرده از خون دل پاره

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره

تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره

ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو

خورشید چو درتابد فانی شود استاره

آن‌ها که قوی دستند دست تو چرا بستند

[...]

ادیب الممالک

کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره

زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره

از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره

وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه