گنجور

 
مولانا

ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره

تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره

ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو

خورشید چو درتابد فانی شود استاره

آن‌ها که قوی دستند دست تو چرا بستند

زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره

چون در سخن‌ها سفت و الارض مهادا گفت

ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره

ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن

دندان خرد بنما نعمت خور همواره

تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان

تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره

از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه

هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره

گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم

جان داد مرا آبش یک باره و صد باره

گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم

خود پاره دهم او را تا او کندم پاره

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره

تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره

ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته

بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره

صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر

[...]

ادیب الممالک

کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره

زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره

از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره

وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه