گنجور

 
مولانا

هر روز پری زادی از سوی سراپرده

ما را و حریفان را در چرخ درآورده

صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده

عالم ز بلای او دستار کشان کرده

سالوس نتان کردن مستور نتان بودن

از دست چنین رندی سغراق رضا خورده

دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری

معذورم آخر من کمتر نیم از مرده

هر روز برون آید ساغر به کف و گوید

والله که بنگذارم در شهر یک افسرده

ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم

تا شهد و شکر گردی ای سرکه پرورده

خستم جگرت را من بستان جگری دیگر

همچون جگر شیران ای گربه پژمرده

همرنگ دل من شو زیرا که نمی‌شاید

من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده

خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل

کاندر حرمین دل نبود دل آزرده

شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت

بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده

در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده

دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم

گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده

گلگونه چه آراید آن خاربن بد را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
صامت بروجردی

تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده

وز آیت رحمانی معجون تو آورده

آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده

تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه