گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۳

 

آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان

عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان

نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل

نیست به جز هوای تو قبله و افتخار جان

سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۴

 

عید نمای عید را ای تو هلال عید من

گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من

بود من و فنای من خشم من و رضای من

صدق من و ریای من قفل من و کلید من

اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۵

 

گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من

ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من

هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد

بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من

گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۶

 

باز بهار می کشد زندگی از بهار من

مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من

من دل پردلان بدم قوت صابران بدم

برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من

تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۷

 

یا رب من بدانمی‌چیست مراد یار من

بسته ره گریز من برده دل و قرار من

یا رب من بدانمی‌تا به کجام می کشد

بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من

یا رب من بدانمی‌سنگ دلی چرا کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۸

 

چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من

صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن

هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای

هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

گرچه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۹

 

واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین

خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین

خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در

زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین

آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۰

 

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

مطرب روح من توی کشتی نوح من توی

فتح و فتوح من توی یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۱

 

تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من

تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من

از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو

زود روان روان شود در پی تو روان من

بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۲

 

چهره شرمگین تو بستد شرمگان من

شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو

پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۳

 

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن

رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی

بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۴

 

مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان

نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان

دل من می‌نیارامد که من با دل بیارامم

بباید کرد ترک دل، نباید خصم شد با جان

زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۵

 

عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان

میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان

گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان

به پیشم داشت جام می که گر میخواره‌ای بستان

منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۶

 

حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن

می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن

برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم

از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن

مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷

 

خرامان می‌روی در دل، چراغ‌افروز جان و تن

زهی چشم‌وچراغ دل، زهی چشمم به تو روشن

زهی دریای پر گوهر، زهی افلاک پر اختر

زهی صحرای پر عبهر، زهی بستان پر سوسن

ز تو اجسام را چَستی، ز تو ارواح را مستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۸

 

چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن

چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن

ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن

ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن

چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۹

 

چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن

بسی صنعت نمی‌باید پریشان را فریبیدن

بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون

ولی چشمش نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن

نمی‌آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۰

 

چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن

عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن

مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته

که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن

خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۱

 

نشانی‌هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن

ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن

برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب

بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن

از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۲

 

چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من

چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن

چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید

نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن

چه باشد سنگ بی‌قیمت چو خورشید اندر او تابد

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۹۱
۱۵۹۲
۱۵۹۳
۱۵۹۴
۱۵۹۵
۶۴۶۲