گنجور

 
مولانا

چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن

عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن

مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته

که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن

خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن

دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش

که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن

چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر

برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن

اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا

چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من

اگر در حلقه مردان نمی‌آیی ز نامردی

چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن

چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را

به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن

سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه

چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن