گنجور

 
مولانا

آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان

عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان

نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل

نیست به جز هوای تو قبله و افتخار جان

سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من

زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان

بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل

بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان

از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل

بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان

تافتن شعاع تو در سر روزن دلی

تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان

از غم دوری لقا راه حبیب طی شود

در ره و منهج خدا هست خدای یار جان

گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده‌ای

از گل سرخ پر شود بی‌چمنی کنار جان

لاف زدم که هست او همدم و یار غار من

یار منی تو بی‌گمان خیز بیا به غار جان

گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان

آن دم پای دار شد دولت پایدار جان

باغ که بی‌تو سبز شد دی بدهد سزای او

جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان

دانه نمود دام تو در نظر شکار دل

خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان

نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش

شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان