گنجور

 
مولانا

گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من

ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من

هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد

بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من

گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن

چونک چنین کنی بتا بس به نواست کار من

بند من است مشتبه باز گشا گره گره

تا که برهنه‌تر شود خفیه و آشکار من

ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن

پشت من و پناه من خویش من و تبار من

نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو

آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من

داد هزار جان بده باده آسمان بده

تا که پرد همای جان مست سوی مطار من

جان برهد ز کنده‌ها زین همه تخته بندها

مقعد صدق بررود صادق حق گزار من

باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده

تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من

چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به

فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من

باده همی‌زند لمع جان هزار با طمع

مست و پیاده می تپد گرد می سوار من

دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرح

تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من

هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش

این بفروش و باده بین باده بی‌کنار من

دست نلرزدت از این بی‌خرد خوش رزین

جام گزین و می ببین از کف شهریار من

پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او

دیو و پری غلام او چستی و انتشار من

برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو

ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سراج قمری

ای به دو چشم نرگسین آفت روزگار من

طرهٔ بی‌قرار تو برده ز من قرار من

گرچه خمار وصل تو گشت ملازم سرم

هم به شراب لعل تو، دفع شود خمار من

ای یمنی ستاره بر آرزوی مه رخت

[...]

مولانا

باز نگار می کشد چون شتران مهار من

یارکشی است کار او بارکشی است کار من

پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد

آن شتران مست را جمله در این قطار من

اشتر مست او منم خارپرست او منم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

آفت زهد و توبه شد ترک شرابخوار من

یار گر اوست، کی شود توبه و زهد یار من؟

باده هجر خوردنم، رنج خمار در تنم

جز ز حلاوت لبش نشکند این خمار من

ای چو تویی نخاسته پهلوی من نشین دمی

[...]

نسیمی

گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من

سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من

مست جمال خود کند عالم امر و خلق را

برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من

مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟

[...]

قاسم انوار

ناوک غمزه می زند بر دل من نگار من

صد پی اگر جفا کند، صدق و صفاست کار من

خسرو بی نظیر من، حاکم من، امیر من

دلبر ناگزیر من، باغ من و بهار من

نور من و سرور من، حاضر من، حضور من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه