مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
ای تو بداده در سحر از کف خویش بادهام
ناز رها کن ای صنم راست بگو که دادهام
گرچه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتادهام
چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روانها بر حذرم ز جانها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم
همیگفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی
مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم
خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری
اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
تُرُش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدهستم
ز افسونهاش مجنونم ز افسانهاش سرمستم
بتان بس دیدهام جانا ولیکن نی چنین زیبا
توی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم
همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم
چنین باغی در این عالم نرستهست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
توی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها در این طوفان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم
برآور سر ز جود من که لاتأسوا نمودستم
اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم
گر افتادهست او از خود نیفتادهست از دستم
جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم
ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم
امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم زهی باکر و بافر دم
چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
طواف حاجیان دارم به گرد یار میگردم
نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار میگردم
مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن
برای خوشه خرما به گرد خار میگردم
نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همیگردم
چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همیگردم
مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر دل هرگز نگردیدهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم
به گرد شمع سمع تو دعاهاام همیگردد
از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم
به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم
مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و می ترس از زبان من
[...]