گنجور

 
مولانا

بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم

که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم

همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی

مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم

خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم

چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم

شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم

بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم

دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود

چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم

شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید

که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم

کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او

تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گر بپیوندم

یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا

و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس تندم

همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته

همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم

مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی

فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم

بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی

که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم

میازارید از خویم که من بسیار می گویم

جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم