گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۸

 

ای یوسفِ مه‌رویان! ای جاه و جمالت خوش

ای خسرو و ای شیرین! ای نقش و خیالت خوش

ای چهرهٔ تو مه‌وش، آب است و در او آتش

هم آتش تو نادر هم آب زلالت خَوش

ای صورت لطف حق نقش تو خوش است الحق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۹

 

زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش

بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش

در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست

هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش

آن دولت عالم را وان جنت خرم را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۰

 

جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش

صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش

هر چند به بر گیری او را نبود سیری

دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش

آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۱

 

وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش

جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش

بخرام بیا کاین دم والله که نمی‌گنجد

نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و مه وش

جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۲

 

هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش

با زهره درآ گویان در حلقه مستانش

هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم

وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش

می‌گو سخنش بسته در گوش دل آهسته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۳

 

درون ظلمتی می‌جو صفاتش

که باشد نور و ظلمت محو ذاتش

در آن ظلمت رسی در آب حیوان

نه در هر ظلمتست آب حیاتش

بسی دل‌ها رسد آن جا چو برقی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۴

 

قضا آمد شنو طبل نفیرش

نفیرش تلختر یا زخم تیرش

چو دایه این جهان پستان سیه کرد

گلوگیر آمدت چون شهد شیرش

خنک طفلی که دندان خرد یافت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۵

 

نگاری را که می‌جویم به جانش

نمی‌بینم میان حاضرانش

کجا رفت او میان حاضران نیست

در این مجلس نمی‌بینم نشانش

نظر می‌افکنم هر سو و هر جا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۶

 

برفتم دی به پیشش سخت پرجوش

نپرسید او مرا بنشست خاموش

نظر کردم بر او یعنی که واپرس

که بی‌روی چو ماهم چون بدی دوش

نظر اندر زمین می‌کرد یارم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۷

 

شنو پندی ز من ای یار خوش کیش

به خون دل برآید کار درویش

یقین می‌دان مجیب و مستجابست

دعای سوخته درویش دل ریش

چو آن سلطان بی‌چون را بدیدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۸

 

امروز خوش است دل که تو دوش

خون دل ما بخورده‌ای نوش

ای دوش نموده روی چون ماه

و امروز هزار شکل و روپوش

دل سجده کنان به پیش آن چشم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۹

 

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش

چون بی‌خبری ز شور اوباش

آن چهره که رشک فخر فقرست

با ناخن زشت خویش مخراش

آن بت به خیال درنگنجد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۰

 

آن مطرب ما خوشست و چنگش

دیوانه شود دل از ترنگش

چون چنگ زند یکی تو بنگر

کز لطف چگونه گشت رنگش

گر تنگ آیی ز زندگانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۱

 

ما نعره به شب زنیم و خاموش

تا درنرود درون هر گوش

تا بو نبرد دماغ هر خام

بر دیگ وفا نهیم سرپوش

بخلی نبود ولی نشاید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۲

 

گر لاش نمود راه قلاش

ای هر دو جهان غلام آن لاش

ای دیده جهان و جان ندیده

جانست جهان تو یک نفس باش

گردیست جهان و اندر این گرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۳

 

اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش

اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش

گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود

ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش

همچنین تو دم به دم آن جام باقی می‌رسان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۴

 

ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش

در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش

هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند

خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش

حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۵

 

آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش

و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش

آنک عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش

و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش

آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۶

 

دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش

بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش

گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا

پر کنی پیمانه را و نشکنی پیمان خویش؟

خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۷

 

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلیّی شدند

عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۶۱
۱۵۶۲
۱۵۶۳
۱۵۶۴
۱۵۶۵
۶۴۶۲