گنجور

 
مولانا

ای یوسفِ مه‌رویان! ای جاه و جمالت خوش

ای خسرو و ای شیرین! ای نقش و خیالت خوش

ای چهرهٔ تو مه‌وش، آب است و در او آتش

هم آتش تو نادر هم آب زلالت خَوش

ای صورت لطف حق نقش تو خوش است الحق

ای نقش تو روحانی، وی نور جلالت خوش

ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر

در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش

ای روز ز روی تو شب سایه موی تو

چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش

گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری

آمیخته‌ای با جان ای جور و محالت خوش

دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه

جان گفت به گوشِ دل: کای دل! مه و سالت خوش

تبریز بگو آخر با غمزهٔ شمس‌الدین

کای فتنهٔ جادویان! ای سحر حلالت خوش