گنجور

 
مولانا

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش

چون بی‌خبری ز شور اوباش

آن چهره که رشک فخر فقرست

با ناخن زشت خویش مخراش

آن بت به خیال درنگنجد

بت‌ها به خیال خانه متراش

جمله بت و بت پرست چون اوست

غیر کل و جمله چیست جز لاش

نی فهم کنند خلق این را

نی دستوری که دم زنم فاش

این ماش برنج احولانست

ور نی نه برنج هست و نی ماش

پایان‌ها را کجا شناسند

چون پوشیدست رشک روهاش

گر می‌دزدی ز زندگان دزد

ای دزد کفن به شب چو نباش

اما ز قضاست مات من مات

هم حکم قضاست عاش من عاش

خامش که ز شب خبر ندارد

آن کس که به روز خورد خشخاش