گنجور

 
مولانا

درون ظلمتی می‌جو صفاتش

که باشد نور و ظلمت محو ذاتش

در آن ظلمت رسی در آب حیوان

نه در هر ظلمتست آب حیاتش

بسی دل‌ها رسد آن جا چو برقی

ولی مشکل بود آن جا ثباتش

خنک آن بیدق فرخ رخی را

که هر دم می‌رساند شه به ماتش

بسی دل‌ها چو شکر شد شکسته

نگشته صاف و نابسته نباتش

بپوشیده ز خود تشریف فقرش

هم از یاقوت خود داده زکاتش

اگر رویش به قبله می‌نبینی

درون کعبه شد جای صلاتش

شب قدرست او دریاب او را

امان یابی چو برخوانی براتش

ز هجران خداوند شمس تبریز

شده نالان حیاتش از مماتش

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فخرالدین اسعد گرگانی

مکن تشبیه او را در صفاتش

که از تشبیه پاکیزه است ذاتش

شیخ محمود شبستری

بسی گوشند و گویند از صفاتش

ولی عاجز شوند از کنه ذاتش

حافظ

برادر خواجه عادل طاب مثواه

پس از پنجاه و نه سال از حیاتش

به سوی روضهٔ رضوان سفر کرد

خدا راضی ز افعال و صفاتش

خلیل عادلش پیوسته بر خوان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه