گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

عاشقان را جست و جو از خویش نیست

در جهان جوینده جز او بیش نیست

این جهان و آن جهان یک گوهر است

در حقیقت کفر و دین و کیش نیست

ای دمت عیسی دم از دوری مزن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶

 

غیر عشقت راه بین جستیم نیست

جز نشانت همنشین جستیم نیست

آن چنان جستن که می‌خواهی بگو

کان چنان را این چنین جستیم نیست

بعد از این بر آسمان جوییم یار

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷

 

در دل و جان خانه کردی عاقبت

هر دو را دیوانه کردی عاقبت

آمدی کآتش در این عالم زنی

وانگشتی تا نکردی عاقبت

ای ز عشقت عالمی ویران شده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۸

 

این چنین پابند جان میدان کیست

ما شدیم از دست این دستان کیست

عشق گردان کرد ساغرهای خاص

عشق می‌داند که او گردان کیست

جان حیاتی داد کوه و دشت را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹

 

عاشقی و بی‌وفایی کار ماست

کار کار ماست چون او یار ماست

قصد جان جمله خویشان کنیم

هر چه خویش ما کنون اغیار ماست

عقل اگر سلطان این اقلیم شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰

 

گم شدن در گم شدن دین منست

نیستی در هست آیین منست

تا پیاده می‌روم در کوی دوست

سبز خنگ چرخ در زین منست

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۱

 

عشوه دشمن بخوردی عاقبت

سوی هجران عزم کردی عاقبت

بازگردی زان خسان زن صفت

سوی این مردان چو مردی عاقبت

سیر گردی زان همه جفتان تو زود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲

 

این چنین پابند جان میدان کیست

ما شدیم از دست این دستان کیست

می‌دود چون گوی زرین آفتاب

ای عجب اندر خم چوگان کیست

آفتابا راه زن راهت نزد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

اندر این جمع شررها ز کجاست

دود سودای هنرها ز کجاست

من سر رشته خود گم کردم

کاین مخالف شده سرها ز کجاست

گر نه دل‌های شما مختلفند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴

 

هم به بر این بت زیبا خوشکست

من نشستم که همین جا خوشکست

مطرب و یار من و شمع و شراب

این چنین عیش مهیا خوشکست

من و تو هیچ از این جا نرویم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۵

 

هر که بالا‌ست مر او را چه غم است

هر که آن جاست مر او را چه غم ست

که از این سو همه جان‌ست و حیات

که از این سو همه لطف و کرم است

خود از این سو که نه سوی‌ست و نه جا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶

 

گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت

گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی

گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

دعوی عشق کردم سوگند‌ها بخوردم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷

 

هر جور که‌ز تو آید بر خود نهم غرامت

جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت

ای ماه‌روی از تو صد جور اگر بیاید

تن را بود چو خَلعت جان را بود سلامت

هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸

 

هر دم سلام آرد کاین نامه از فلان‌ست

گویی سلام و کاغذ در شهر ما گران‌ست

زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه

بینی دراز کردن آیین نر خران‌ست

هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بِربُد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹

 

بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت

افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت

گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش

آتش بود فراقت حقا و زان زیادت

عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰

 

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست

زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد

شهری که در میانش آن صارم زمانست

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن برون‌ آ دمی ز ابر

کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست

بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها

ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

از دل به دل برادر گویند روزنیست

روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر

گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست

زان روزنه نظر کن در خانه جلیس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۴

 

ساقی بیار باده که ایام بس خوشست

امروز روز باده و خرگاه و آتش است

ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف

مجلس چو چرخ روشن و دلدار، مَهوش‌است

بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۲۱
۱۵۲۲
۱۵۲۳
۱۵۲۴
۱۵۲۵
۶۴۶۲