گنجور

 
مولانا

بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت

افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت

گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش

آتش بود فراقت حقا و زان زیادت

عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی

الا خیال خوبت شب می‌کند عیادت

در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی

منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت

راز تو را بخوردم شب را گواه کردم

شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۳۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اوحدی

چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت

گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت

شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو

آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت

طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه

[...]

کمال خجندی

گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت

باری ارادت من هر دم شود زیادت

بی آفتاب رویت برگشت طالع من

بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت

دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول

[...]

امیرعلیشیر نوایی

من درد زهر هجران درمی‌کشم به یادت

تو صاف عیش در کش کاب حیات بادت

ما از خمار مردیم در کنج نامرادی

ساغر تهی مبادت از باده مرادت

ای کز ریا غمت بود وز باده شاد گشتی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه