گنجور

 
مولانا

هر دم سلام آرد کاین نامه از فلان‌ست

گویی سلام و کاغذ در شهر ما گران‌ست

زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه

بینی دراز کردن آیین نر خران‌ست

هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بِربُد

جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهان‌ست

بتراش زر به ناخن از کان و چاره‌ای کن

پنهان مدار زر را بی‌زر صنم نهان‌ست

گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی

در گوش حلقه زر بر طمع او نشان‌ست

ور زانک نازنینی بی‌سیم و زر ببینی

چونک عنایت آمد اقبال رایگان‌ست

این یار زر نگیرد جانی بیار زرین

زیرا که زر مرده آن سوی ناروان‌ست

سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته

مغرور زر پخته خام است و قلتبان‌ست

خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید

کمتر ز زر نباشی معشوق بی‌زبان‌ست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۳۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست

مر نیک بختیم را بر روی او نشانست

مولانا

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست

زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد

شهری که در میانش آن صارم زمانست

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد

[...]

جهان ملک خاتون

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست

تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد

خون دل از فراقش بر چشم ما روانست

سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه