گنجور

 
مولانا

گُم شدن در گُم شدن دینِ منست

نیستی در هست آیینِ منست

تا پیاده می‌روم دَر کویِ دوست

سبزْ خِنگِ چرخ دَر زینِ منست

چون به یک دَم صَد جهان واپَس کنم

بنگرم، گامِ نَخُستینِ منست

من چرا گِردِ جهان گَردَم چو دوست

دَر میانِ جانِ شیرینِ منست

شمسِ تبریزی که فَخرِ اولیاست

«سینِ» دَندان‌هاش «یاسینِ» منست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۳۰ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۳۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اسیری لاهیجی

عشق ورزی مذهب ودین منست

می پرستی رسم و آیین منست

واقف سر نهان کنت کنز

این دل دانای حق بین منست

عاشقی کز قید کفر و دین برست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه