گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت

که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت

حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد

هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت

دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست

چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست

چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم

خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست

بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

چشم پرنور که مست نظر جانانست

ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد

سجده گاه ملک و قبله هر انسانست

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸

 

آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست

تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست

خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست

صافیست و مثل درد به پستی بنشست

لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹

 

تا نلغزی که ز خون راهِ پس و پیش‌ ترست

آدمی‌دزد زِ زردزد کنون بیشترست

گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند

خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبرست

خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

 

دوش آمد بَرِ من آنکه شب افروز منست

آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست

آنکه سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک

چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست

در کف عقل نهد شمع که بِستان و بیا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱

 

عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست

هله چون می‌نزند ره ره او را کِه زدست

او ز هر نیک و بد خلق چرا می‌لنگد

بد و نیک همه را نعره مطرب مددست

دف دریدست طرب را به خدا بی‌دف او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲

 

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگندِ من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره‌زنانند از او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳

 

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست

همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار

کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست

در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست

بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد

سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست

زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵

 

تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست

بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست

ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی

در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست

چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶

 

مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است

نبود بسته بود رسته و روییده خوش است

تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون

گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است

ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷

 

من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست

چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست

چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب

دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست

خرج بی‌دخل خدایی است ز دنیا مطلب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

 

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست

بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جو‌ ِ هوا عشاقند

طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹

 

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت

چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد

که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت

یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰

 

ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت

گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت

چون چنین است صنم پند مده عاشق را

آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت

تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱

 

ساقیا این می از انگور کدامین پشته‌ست

که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست

خم پیشین بگشا و سر این خم بربند

که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست

بند این جام جفا جام وفا را برگیر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲

 

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست

غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

 

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است

که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است

مگر از چهره او باد صبا پرده ربود

که هزاران قمر غیب درخشان شده است

هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴

 

دلبری و بی‌دلی اسرار ماست

کار کار ماست چون او یار ماست

نوبت کهنه فروشان درگذشت

نوفروشانیم و این بازار ماست

نوبهاری کو جهان را نو کند

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۲۰
۱۵۲۱
۱۵۲۲
۱۵۲۳
۱۵۲۴
۶۴۶۲