گنجور

 
مولانا

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست

همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار

کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید

تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست

تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود

بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست

هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید

تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید

خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست

ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند

وز علاج سر سودای فراوان ننشست

هر که را بوی گلستان وصال تو رسید

همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست