گنجور

 
مولانا

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست

بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جو‌ ِ هوا عشاقند

طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است

جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست

هر که را همت عالی بود و فکر بلند

دانک آن همت عالی اثر همت توست

فکرتی که‌آن نبود خاسته از طبع و دماغ

نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر

هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست

ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا

هم از او شبهه تو است و هم از او حجت توست

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار

هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت توست

بس که هر مستمعی را هوس و سودا‌یی‌ست

نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست