مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بیجهت را نور ِاو بین در جهات
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات
هر یکی با نازباز و هر یکی عاشقنواز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸
خدمت بیدوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی مینمایی در محبت چون نهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گرچه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست
جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رستهاند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳
جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست
روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست
ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴
چشمهای خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۵
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدهست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدهست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدهست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸
از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۹
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک
وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست
گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱
اندرآ ای مه که بیتو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست
چون خیالت بر که آید چشمهها گردد روان
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲
نقشبند جان که جانها جانب او مایلست
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
آنکه باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنکه در دل حاصلست
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست نیست
ور تو گویی چرخ میگردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست
سالها شد تا که بیرون درت چون حلقهایم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی
[...]