گنجور

 
مولانا

گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست

ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست

ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد

چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست

سال‌ها شد تا که بیرون درت چون حلقه‌ایم

بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست

بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال

خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست

ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من

جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۴۰۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جهان ملک خاتون

ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست

یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست

دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای

زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست

گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی

[...]

فیض کاشانی

اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست

هیچ دیاری به جز حق در دیاری هست نیست

عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی

عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست

حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه