گنجور

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

حلقه زلف یار ، دام بلاست

دل درو بسته ایم عین خطاست

کار دل بهتر است کو شب و روز

در تماشا گه نسیم صباست

جان بر لب رسیده را بتر است

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴

 

یک امشبم که خم ابروی تو محراب است

چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است

مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست

اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است

چرا هوای لبت خون من به جوش آورد

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵

 

بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست

دست غمت ببست مرا استوار دست

در پای محنت تو از آن دست می زنم

تا برنگیری از سر من دل افکار دست

پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶

 

گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست

خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است

بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام

کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است

تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

رویت از حسن در جهان سمر است

عقد زلفت نشیمن قمر است

ز‌آن رخ تازه و لب شیرین

همه آفاق پر گل و شکر است

تا دلم ز‌آن گل و شکر بچشید

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

خسروا ،وقت می گل فام است

رونق عیش درین ایام است

باغ پر مطرب خوش الحان است

دشت،پرشاهد سیم اندام است

در جهان نکهت انفاس صبا

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۹

 

روز جشن عرب و وقت نشاط عجم است

شادزی گرچه فلک باعث اندوه و غم است

خویشتن رنجه مدار از قبل فقد مراد

می خور انگار که آن نیز وفا و کرم است

شاه انجم زکمین گاه افق بیرون تافت

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

شاها درِ تو قبله شاهان عالم است

گردون تو را مسحر و گیتی مسلم است

مقصود آفرینش عالم تویی از آنک

ذات مطهرت سبب نظم عالم است

هم چشم مهر و ماه به روی تو روشن است

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

آنک به حق داور زمان وزمین است

خسرو پیروز بخت نصرة دین است

حامی اسلام بیشکین که چو گردون

مرکب دوران او همیشه بزین است

آنکه در اطراف ملکش از در طاعت

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

انک بر تخت مکرمت شاه است

شرف الدینِ حق شرفشاه است

در تکاپوی خدمتش جوزا

از کمر بستگان درگاه است

وز پی امتثال فرمانش

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

شاهی که شیر پیش حسامش چو روبه است

فرمان ده جهان عضدالدین طُغَنشَه است

آن خسروی که خسرو اجرام آسمان

در تحت حکم او چو مقیمان در گه است

از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ اوست

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

شاها اساس ملک به تو استوار باد

عمر تو همچو دور فلک پایدار باد

هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد

همچون عروس ملک تورا در کنار باد

هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد

بوی بهار و مژده زلفین یار داد

یاری کزو وظیفه نوروز خواستم

گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد

ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

دلم که در همه عالم غم تو کرده مراد

امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟

منم که می سپرم سال و ماه راه غمت

جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد

گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

که هریکی به دگرگونه داردم ناشاد

بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست

ز من مپرس که این نام بر تو چون افتاد ؟

هنر نهفته چو عنقا بماند زآن که نماند

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

تا غمزه تو تیر جفا بر کمان نهاد

خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد

بس جان نازنین که بلا را نشانه شد

زان تیرها که غمزه تو بر کمان نهاد

صبری که در میان غمم دستگیر بود

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد

سر می خوردن آن خرگه مینا دارد

سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال

گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد

تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

ایزد چو کارگاه فلک را نگار کرد

از کاینات ذات تو را اختیار کرد

نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت

کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد

اول تو را یگانه و بی مثل آفرید

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

دل همی خواهد از آن پسته که شکّر گیرد

جان طمع دارد از آن لعل که گوهر گیرد

پسته تنگ تو از بهر علاج دل من

ای بسا ورد شکفته که به شکّر گیرد

روی من از پی طرف کمرت هر لحظه

[...]

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

چو سنبل تو سر از برگ یاسمین بر زد

غمت به ریختن خونم آستین بر زد

رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند

که ابر قطره باران به یاسمین بر زد

چو پیش روی تو زلفت نقاب پره کشد

[...]

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۱۲۱۰
۱۲۱۱
۱۲۱۲
۱۲۱۳
۱۲۱۴
۶۵۱۳