گنجور

 
ظهیر فاریابی

رویت از حسن در جهان سمر است

عقد زلفت نشیمن قمر است

ز‌آن رخ تازه و لب شیرین

همه آفاق پر گل و شکر است

تا دلم ز‌آن گل و شکر بچشید

هر زمان از قضا ضعیف‌تر است

تنگ روزی دلا که روزی او

به دهان تو و لب تو در است

عمر در عشق تو به سر بردم

دل ز حسرت هنوز تا به سر است

گفتی از دست عشق جان نبری

الحق این خود بشارتی دگر است

تن قضا را نهاده‌ام چه‌کنم‌؟!

که نه بیدار تو همین قدر است

در فراق تو هرکجا که دلی است

تا به گردن در آتش جگر است

نقد رایج به رسته غم تو

اشک چون سیم و چهره چو زر است

عاشقان را بهینه دستاویز

آه شبگیر و نالهٔ سحر است

با غمت دست در کمر کردم

ز‌آن دو دستم همیشه در کمر است

روی من در غمت چو دامن ابر

دایم از موج آب دیده تر است

چشم من در فراق چهرهٔ تو

کان یاقوت و معدن گهر است

راست گویی که در افاضت جود

دست دربار شاه دادگر است

شاه عادل اتابک اعظم

که جهان با عطا‌ش مختصر است

آنک نزدیک سمع مظلومان

نام او همچو مژدهٔ ظفر است

وانک در نسبت جهات کمال

آسمان زیر و قدر او زبر است

صیت اقبال او به گرد جهان

روز و شب همچو ماه در سفر است

ظلمت ظلم را اشارت او

چون تباشیر صبح پرده‌در است

ای که خلوت‌سرای قدرت را

چرخ چون حلقه از برون در است

نیست رایی برون پرده غیبت

که نه رای تو را از آن خبر است

سعی تیغ تو در معونت خلق

چون مقامات دِرّه عمر است

خاک درگاه تو به حکم شرف

افسر صد هزار تاجوَر است

آن هما‌ی‌ست همتت که مقیم

بیضه آسمانش زیر پر است

هر کجا موکب تو نهضت کرد

بخت چون بندگانش بر اثر است

آتش قهر توست آنکه به حجم

هفت دوزخ به جنب او شرر است

فیض احسان توست آنکه به قدر

هفت دریا به نزد او شمر است

نظر همّت تو را هر شب

بر تُتُق‌های آسمان گذر است

مدتی شد که بر امید قبول

بنده در انتظار آن نظر است

شهریارا تو منگر آن که‌امروز

شعر من در زمانه مشتهر است

این نگه کن که نزد دانش من

شعر عیب است اگر چه هم هنر است

تا در ادراک چشم پیکر ماه

گاه چون نعل و گاه چون سپر است

چون سپر باد پشت جاهت پهن

که حسود‌ت چو نعل پی سپر است