گنجور

 
ظهیر فاریابی

حلقه زلف یار ، دام بلاست

دل درو بسته ایم عین خطاست

کار دل بهتر است کو شب و روز

در تماشا گه نسیم صباست

جان بر لب رسیده را بتر است

کز مقیمان آستان عناست

تا بُت من به دلبری بنشست

قلم عافیت زما برخاست

بارها گفتمش که کسوت عشق

برقد هر کسی نیاید راست

دست در خصل می کنی هش دار

مهره در ششدر و حریف دغاست

گرچه معهود آسمان، ستم است

ورچه آیین روزگار، جفاست

چشم شوخش که روزگار وَش است

خط سبزش که آسمان آساست

در جفا و ستم چنان شده اند

کانچه ایشان کنند عدل و وفاست

جور ایشان زحد گذشت کنون

نوبت عدل سیدالرؤساست

صدر عالی بهاء دین بوبکر

که از او ملک را هزار بهاست

آنک در پیش فیض احسانش

از خجل ماندگان یکی دریاست

وانک بر آستان میمونش

از کمر بستگان یکی جوزاست

مسند قدر و کامرانی اوست

که زبر دست قبّه خضراست

پیش خورشید همتش خورشید

از تحیّر چو دیده حرباست

چرخ را امتثال فرمانش

در بد و نیک مقصد اقصاست

همت اوست عالمی که درو

هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست

ای خضر سیرتی که همچو کلیم

در معانی تو را ید بیضاست

از نسیم صبای دولت تو

گلبن مَکرُمت به نشو و نماست

گر زبان قضا فرو بندد

نوک کلک تو ترجمان قضاست

ور کمین فنا گشاده شود

دولتت راضمان دفع فناست

نام و آوازه مکارم تو

در جهان همره صباح و مساست

فتنه در عهد باز ایوانت

از اسیران چنگل عنقاست

ای فلک در هوای تو یکتا

پشتم از بار منّت تو دو تا ست

مَکرُمَتها همی کنی بی آنک

از منت هیچ التماسی جزاست

من به مدحت زبان نداده هنوز

کرمت عذر صد قصیده بخواست

نفرتی داشت خاطرم از شعر

زانک این نقض منصب فضلاست

غرضم مدحت تو بود ارنی

شاعری از کجا و او ز کجاست

من که خلوت سرای قدر تو را

جان من در مقام او ادناست

چون تفاخر کنم به علم از آنک

نام من در جریده شعر است

شعر در نفس خویش هم بد نیست

ناله من ز خست شرکاست

تا اسیران دست حادثه را

آسمان قبله ثنا و دعاست

ورد خلقان دعای جان تو باد

کاستان تو آسمان سخاست