گنجور

 
ظهیر فاریابی

ایزد چو کارگاه فلک را نگار کرد

از کاینات ذات تو را اختیار کرد

نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت

کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد

اول تو را یگانه و بی مثل آفرید

وانگه سپهر هفت و عناصر چهار کرد

طبع زمان که حامل امر تو خواست شد

همچون عنان فرخ تو بی قرار کرد

جرم زمین که مرکز مُلک تو خواست گشت

همچون رکاب عالی تو پایدار کرد

هر جا که در محیط جهان رخنه ای فتاد

آنرا به عدل شامل تو استوار کرد

دست و زبان خصم تو هنگام فعل و قول

همچون زبان سوسن و دست چنار کرد

عالم به فر دولت تو ابتهاج یافت

آدم به یمن نسبت تو افتخار کرد

قاضی چرخ را که لقب سعد اکبر است

نام تو بر نگین سعادت نگار کرد

مفتیِّ عقل اگر چه دم اجتهاد زد

در مُلک و دین به فتوی رای تو کار کرد

هر گوهر مراد که در درج چرخ بود

در پای دولت تو سعادت نثار کرد

دولت عنان ملک به دست تو باز داد

اقبال بر براق مرادت سوار کرد

تیری که همت تو گشاد از کمان حکم

از روی هفت جوشن گردون گذار کرد

تیغت که باغ ملک بر آبش نهاده اند

روی زمین زخون عدو لاله زار کرد

با زور بازوی تو مقر شد به افترا

آنکس که وصف رستم و اسفندیار کرد

بس پیل مست را که نهیبت فرو شکست

بس شیر شرزه را که شکوهت شکار کرد

هرکس که بر ضمیر تو گردی نشست از و

در حال گردش فلکش خاکسار کرد

وانرا که با تو وحشت و کین در میان نهاد

دوران آسمانش سزا در کنار کرد

خورشید زیر سایه عدلت پناه یافت

گردون به گرد مرکز حکمت مدار کرد

چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش

آن لطفها که در حق تو کردگار کرد

این یک عدوی دین که بمانده ست دفع او

هم دولتت کند که چنین صد هزار کرد

چون مصطفی به وعده نصرت وثوق داشت

عیبی نبود اگر دو سه روز انتظار کرد

این دست بسته را تو گشایی که عاقبت

آنکس برد که تعبیه استادوار کرد

تاویل توامان چه بود پیش از آنک مُلک

آنرا دهد خدای که دین را شعار کرد

شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود

پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد

این دین عزیز کرده به تایید ایزدست

هرگز به مکر و شعوذه نتوانش خوار کرد

بادت امان ز حادثه روزگار از آنک

عدل تو جبر حادثه روزگار کرد