گنجور

 
ظهیر فاریابی

گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد

سر می خوردن آن خرگه مینا دارد

سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال

گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد

تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان

کز همه تاجوران منصب اعلا دارد

خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی

بند بر تارک این گنبد خضرا دارد

بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع

مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد

در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت

شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد

دولت قاهره از جانب شه دور مباد

چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد

ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد

ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد

بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت

آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!

کی کند همسری شاه منازع طرفی

کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد

بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند

شه نباید که جز اقبال تمنا دارد

گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟

باز چون جمع شود میل به دریا دارد

هر که از قبله اسلام بگرداند روی

بی گمان روی سوی قبله ترسا دارد

وانک در دین مسیحا شود از هیبت او

نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد

هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین

مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد

ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق

زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد

گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است

مرد می باید کین زهره ویارا دارد

قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن

تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟

تا تو در رسته دعوی که شناسا گهری

نه زمرد که فلک رشته مینا دارد

با چو تو صیرفیی نقد نمودن خطر است

که دل روشن تو دیده بینا دارد

چون تویی داور و فریاد رس مظلومان

کیست امروز که اندیشه فردا دارد؟

بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک

جامه آن به که به اندازه بالا دارد

تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست

پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد