گنجور

 
ظهیر فاریابی

گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست

خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است

بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام

کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است

تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر

هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است

آن دل که سفره فلک چنبری نشد

در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است

زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز

داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است

آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک

رویت درِ بهشت و لبت آب کوثر است

چشمت به جادوی بدل چاه بابل است

زلفت به کافری عوض حصن خیبر است

گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت

وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است

رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو

آرامگاه جادو و مأوای کافر است

آمد خط سیاه به لالایی رخت

وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است

معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟

زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است

طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی

برهان قاطع است که آن خط مزور است

تا آمده ست وصف لبت در دهان من

الفاظم از لطافت آن همچو شکر است

در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام

همچون میانت معنی باریک مضمر است

گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه

کامروز عید را رخ نیکوت در خور است

بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من

وین روز عید نیست کنون روز محشر است

بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است

پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است

هرجا که می روی قدمت از نثار خلق

پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است

چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام

گویی غبار موکب شاه مظفر است

قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر

چون چرخ بر سر آمده هفت کشور است

سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او

معمار دین ایزد وشرع پیمبر است

بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم

کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است

شاهی که هفت مهره گردون زشش جهت

دایم ز زخم پنجه او در مُشَشدَر است

چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش

آن کارها که دولت او را میسر است

هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار

چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است

آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر

بر آستان حکم تو دیرینه چاکر است

روی زمین ز رونق عدلت مُزیّن است

مغز فلک ز نَکهت خُلقت معطر است

آن کس که تربیت ز قبول تو یافته است

همچون چنار و بید همه دست و خنجر است

در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟

روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟

بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک

با سقف آسمان ز بلندی برابر است

هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان

تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است

در جنب آن که از تو ضمان می کند فلک

این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است

از صد گلت یکی نشکفته است باش تو

کاکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است

تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی

این قسمت از مبادی فطرت مقدر است

آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند

افلاک جمله عدت و اجرام لشکر است

تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل

اندر زمانه موجب معروف و منکر است

جاوید زی که قوت خشم و رضای تو

برتر ز فعل عنصر و تاثیر اختر است