گنجور

 
ظهیر فاریابی

روز جشن عرب و وقت نشاط عجم است

شادزی گرچه فلک باعث اندوه و غم است

خویشتن رنجه مدار از قبل فقد مراد

می خور انگار که آن نیز وفا و کرم است

شاه انجم زکمین گاه افق بیرون تافت

وقت پرداختن مدحت شاه عجم است

قصه ملک جم وجام مرصع مشنو

جام بر کف نه وانگار که آن جام جم است

ذکر باغ ارم و آتش نمرود مکن

آتشی برکن و انگار که باغ ارم است

بی می روشن اگر تیره شد آیینه عیش

بس عجب نیست که گیتی همه افسون دم است

دولت شاه جهان است که ماند جاوید

بر جهان تکیه مکن کو به فنا متهم است

ملک شرق طغانشاه موید که به طوع

آسمان بر درش از جنس عبید و خدم است

آنک در نوبت او مطلع خورشید فلک

زیر منجوق سراپرده و ماه علم است

وانک در موکب میمونش گه غلغل کوس

فزع صور به نسبت چو صریر قلم است

ور نگنجد سخن او ز لطایف به حساب

زین سبب حکم درین لازم جذر اصم است

خسروا آب حسام تو فرو شوید پاک

هرچه بر چهره آفاق غبار ستم است

باز بی واسطه دست غضبت محو کند

هرچه بر تخته گردون زشقاوت رقم است

دولت از بهر طواف در تو بست احرام

که جناب تو ز حرمت چو حریم حرم است

منتظم شد به تو احوال جهان جمله چنانک

مرتع آهوی چین ، بیشه شیر اجم است

زلف چنگ است که در بزم تو با تشویش است

چشم ساقی است که با رونق جاهت دژم است

از پی چشم بدست اینک در ایام بهار

خار با خاصیت عدل تو با گل بهم است

فلک از راتب انعام تو پر کرد شکم

گرچه سرتاسرش از روی حقیقت شکم است

وهم را دست به قصر شرفت می نرسد

گرچه نُه کرسی گردونش به زیر قدم است

نام والقاب تو کز لوح فلک محو مباد

زینت چهره دینار وجمال درم است

تا به خاصیّت احکام فلک طبع جهان

قابل نیک و بد حاصل نفع والم است

دست حکم فلک از ملک جهان کوته باد

دولتت را چه رسیده ست،وز او خود چه کم است؟