گنجور

میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

ز بس کان سست پیمان در حق من بدگمان باشد

عجب دانم که دیگر در مقام امتحان باشد

دل خود را به کینم داده آن نامهربان عادت

به آن غایت که بعد از آشتی هم سرگران باشد

مرا در بزم سازد هر زمان از وعده‌ای خوشدل

[...]

میلی
 

میلی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۸

 

به مجلس تا نگردد شرمسار از عهد خود با من

ز بیرون بازگردم چون بد من در میان باشد

مرا از هیبت روز قیامت چند ترسانی؟

چو یار از یار دور افتد، قیامت آن زمان باشد

میلی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب

 

آنکه جان بخش و جان ستان باشد

لطف و قهر خدایگان باشد

آفتابی که سایهٔ چترش

بر سر شاه خاوران باشد

پادشاهی که ساحت بارش

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

 

دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد

یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد

ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد

سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد

ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸ - سرتاس

 

ای که هر خلعتی که در بر توست

زینت دوش آسمان باشد

جسمش از جامه تو پوشیده‌ست

هر که در حیز مکان باشد

خلعت خاصه کز شرافت آن

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۲ - پاسخ دادن شیرین پرستاران را

 

که کس را آگهی از ما نباشد

میان ما کسی را جا نباشد

وحشی بافقی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۳

 

خوشا دردی که از چشم بداندیشان نهان باشد

خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد

همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید

مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد

دلش از شکوه من چون چراغ طور می سوزد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴۶

 

نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد

رخنه مملکت دل لب خندان باشد

جلوه صبح قیامت کف دریای من است

کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد

سینه ای صافتر از چهره یوسف دارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴۷

 

نمک صبح در آن است که خندان باشد

بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد

نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت

عکس در بحر محال است نمایان باشد

عکس از آیینه تصویر به جایی نرود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴۸

 

اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید

کعبه آن است که در ناف بیابان باشد

حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من

این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟

مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵۹

 

مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد

که آب صیقل خاک است تا روان باشد

مده غبار به خاطر زخاکساری راه

که چشم صدرنشینان بر آستان باشد

به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶۰

 

زبستگی دل آگاه شادمان باشد

که لال را ز ده انگشت ترجمان باشد

شکسته پایی من برفلک گران باشد

پیاده هر که رودبار کاروان باشد

قدم برون منه از خودکه تیر کجرفتار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶۱

 

ز چهره حال دل زار من عیان باشد

که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد

ز عمر رفته مراآه حسرت است نصیب

که گرد لازم دنبال کاروان باشد

ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم

[...]

صائب تبریزی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲

 

چکنم دلی را که ترا نباشد

چکنم تنی را که بقا نباشد

بزمین زنم سر بفنا دهم جان

برهت سر و جان چو فدا نباشد

بروم در آتش اگرم برانی

[...]

فیض کاشانی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد

ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد

درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟

که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد

توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

پردگی نیست عطا، گر همه پنهان باشد

رعد ابر کرم آوازه احسان باشد

جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع

مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد

بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

الهی تا جهان باشد، شه ما کامران باشد

بگیتی حکم او چون آب احسانش روان باشد

سپهر سست تا برپاست، دست او قوی گردد

جهان پیر تا برجاست، بخت او جوان باشد

زلال لطف او جاری، نشان تا هست از حاجت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد

با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد

چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟

کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!

باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱