گنجور

 
صائب تبریزی

خوشا دردی که از چشم بداندیشان نهان باشد

خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد

همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید

مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد

دلش از شکوه من چون چراغ طور می سوزد

چرا کس در شکایت اینقدر آتش زبان باشد؟

حصار خویش کردم سخت جانی را، ندانستم

که شمشیر قضا را جان سخت من فسان باشد

به یک تقصیر سهل از مردم آگاه می رنجم

نظر پوشیدن از بیدار دل خواب گران باشد

تراوش می کند این نکته از بیهوشی مجنون

که سنگ کودکان دیوانه را رطل گران باشد

خزان از دور می بوسد زمین و باز می گردد

در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد