گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را

که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را

به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول

صدف زندان نماید قطره باران نیسان را

چه داند دلبری طفلی که در گلزار میخواری

[...]

اسیر شهرستانی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۵ - در تعریف خواجه شفیع نقاش

 

نموده پیچک میم دهان را

شکسته کاسه لعل بتان را

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۹ - در تعریف قصاب پسر گوید

 

مزین کرده از روغن دکان را

چراغان کرده خاک کشتگان را

سیدای نسفی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را

به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را

نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری

نهان در هر شکنج دام دارم صد بیابان را

اگر بر خوان نعمتهای معنی دسترس خواهی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

به پیری نشد چاره گردن کشان را

که زورین کند حلقه گشتن کمان را

ز ترک هوابشکفان غنچهٔ دل

به یک گل گلستان کن این خاکدان را

صفا بس که اندوخت سر تا به پایش

[...]

جویای تبریزی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱

 

به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را

به حکمت نگردانده‌اند آسمان را

روان باش همدوش بی‌اختیاری

بلدگیر رفتار ریگ روان را

نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را

یاران به خط جام ببندید میان را

ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم

بر سنگ ترحم نبود شیشه‌گران را

حسرت همه دم صید خم قامت پیری‌ست

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

 

شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را

به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را

رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل

گه از خود گر تهی گشتند برگردند همیان را

بود ساز تجرد لازم قطع تعلق‌ها

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴

 

عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را

که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را

به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم

ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را

به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵

 

هرچند گرانی بوَد اسباب جهان را

تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را

بی‌تاب جنون در غم اسباب نباشد

چون نی به خمیدن نکشد ناله‌کشان را

بیداری من شمع‌صفت لاف زبانی‌ست

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶

 

هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را

به روی خندهٔ مردم مکش چاک‌گریبان را

به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن

چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم‌گریان را

براین محفل نظر واکردنم چون شمع می‌سوزد

[...]

بیدل دهلوی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را

که می‌باشد نمودی با رعیت پادشاهان را

ز ابروی تو زخم کاریی دارم به قصد من

مده دیگر به زهر چشم آب آن تیر مژگان را

ز هم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

تا کرده محبت هدف تیر تو جان را

بر قصد من ابروی تو زه کرده کمان را

حیرت‌زده در باغ تو چون بلبل تصویر

نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را

در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست

[...]

قصاب کاشانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را

مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را

نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم

که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را

شمار کشتگان وادی عشق از که می‌آید

[...]

مشتاق اصفهانی
 

هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

روز وصلم به تن آرام نباشد جان را

که دمادم کند اندیشه شب هجران را

آه اگر عشوه گری‌های زلیخا سازد

غافل از حسرت یعقوب مه کنعان را

هاتف اصفهانی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)

 

جان تازه ز تردستی ابر است جهان را

آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را

افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ

مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را

ساقی دم عیش است نبازی به تغافل

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح امیر مومنان حضرت علی بن ابیطالب

 

در زیر لب آوازه شکستیم فغان را

گوشی بنما تا بگشاییم زبان را

شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید

دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟

افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

سخن صریح سراییم، عشق پنهان را

به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را

به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد

ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را

نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

دایم وصیّت این است، از ما معاشران را

کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را

چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد

نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را

صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم

[...]

حزین لاهیجی
 
 
۱
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۴
sunny dark_mode