گنجور

 
سیدای نسفی

مه قصاب من شوخیست خونریز

به خونم کرده تیغ غمزه را تیز

شکسته آستین بهر هلاکم

ز دست خنجر او سینه چاکم

بر آید شعله چون شمع از زبانم

زده آتش به مغز استخوانم

دلم را خنجرش بی تاب کرده

نگاهش زهره من آب کرده

تمنای جگر سازم بهانه

به پای خود روم سلاخ خانه

دکان خویش را هرگه گشاید

کشم آه از جگر شوشم نماید

دکان او لبالب باشد از پوست

که او را هست بر هر پوستی دوست

کنم تا جان خود امروز قربان

زنم خود را میان گوسفندان

بکشتن صاف سازم اشتها را

که بینم زیر تیغ او خدا را

به دکانش روم در خون طپیده

نیندیشم ز سرهای بریده

اگر خونم بریزد ماتمم نیست

ز پایم گر بیاویزد غمم نیست

نتابد روی جان دردمندم

جدا سازد اگر از بند بندم

ز مژگانش چکد خونم نظاره

سر دار است سرهای فتاده

ز دست او شده آزرده جانم

رسیده تیغ او بر استخوانم

نمی گیرد خبر از حال بنده

نگویم راز خود تا پوست کنده

نمی بینم از آن مه دلفروزی

کنم بهر تفاؤل شانه سوزی

روم بر کوچه او خانه سازم

به هر کس جنگ قصابانه سازم

ازو هر روز پرسم نرخ روغن

کنم هر شب به یادش خانه روشن

بود دکان او پیوسته جایم

اگر در کنده می سازند پایم

به هر دکان دمی او را ببینم

به هر دو کنده زانو نشینم

به بالای هم افتاده نظاره

به روی تخته اش چون گوشت پاره

روم سوی دکانش را شوم دوست

به امیدی که قصاب آشنا جوست

به خود امروز می نازد سر من

که دارم منت تیغش به گردن

خمار تشنگی رفت از سبویم

گره شد آب تیغش بر گلویم

ببسته دست و پا و گردنم را

شکسته استخوان های تنم را

جمال او همان از دور بینم

ندارم گرده پهلویش نشینم

به خونم تشنه تیغ کینه او

بود از رحم خالی سینه او

مرا آن شوخ هر دم دوست گیرد

بریزد خونم و در پوست گیرد

نمی تابم ز پیش خنجرش رو

اگر در سینه ام گردد ترازو

ازو سازم سراغ گوشت آهنگ

ترازو وار بندم بر شکم سنگ

نه آسایم ز خون بی دریغش

همیشه بوی خون آید ز تیغش

نگاهش خلق را بی تیغ کشته

دکان او شده از کشته پشته

مزین کرده از روغن دکان را

چراغان کرده خاک کشتگان را

ز دکان خانه با لب های خاموش

روم سوی دکانش گوشت بر دوش

دلم را نیست بی او یک زمان تاب

جگربند منست آن شوخ قصاب

نگاهم تا شود سیر از نظاره

کنم بازار قصابان اجاره

مرا تا آن بت قصاب شد یار

چو غنچه خون دل خوردن بود کار

خورند از دولت آن شوخ قصاب

ز یک سرچشمه گرگ و گوسفند آب

پی سوادی او جان می دهم من

خراب کشته های فربهم من

خریداران ز هر جانب خرابش

بود دلهای مشتاقان کبابش

اگر می داشتم در کنج مأوا

نمی کردم به غیر از گوشت سودا

مرا تا وصف تیغش بر زبان شد

ز شعرم استخوان بندی عیان شد

بیا ساقی نیازم هست باقی

به جام باده شو با من ملاقی

کباب از جان گرم سیدا کن

به ذوق بسمل او را آشنا کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode