گنجور

 
سیدای نسفی

بت نقاش دارد نقش شیرین

خرابش خانه صورتگر چین

نگارین پنجه اش از خون بلبل

کفش برگ گل انگشتان رگ گل

نی کلکش ز رنگ داغ لاله

کشیده سرمه در چشم پیاله

به نقاشی چو دست خود علم کرد

سر انگشت نقاشان قلم کرد

گل تصویر او بالیده از بو

تماشا محو رنگ تخته او

ز موج آب حیوانش سیاهی

بود نقش بر آبش پشت ماهی

به هر جا کلک خود در کار بسته

دل صورتگران زنگار بسته

کند آن شوخ در هر خانه مأوا

شود آن خانه گلزار تماشا

بود اوراق مشقش دفتر گل

به دستش کلک مو مژگان بلبل

ز جوش رنگ شنگرفش پیاله

نمایان کرده خود را همچو لاله

نموده پیچک میم دهان را

شکسته کاسه لعل بتان را

کشیده خجلت از گلهای زردش

فلک تا گشته ظرف لاجوردش

ز رنگ اوست یوسف در عماری

ز کلک اوست رود نیل جاری

برای پایبوس او نشسته

چو نقش بوریا رنگ شکسته

کشد چون صورت حور و پری را

درآرد جان به تن صورتگری را

ز فیض پنجه او کلک تصویر

کند بی جنبش انگشت تحریر

بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ

نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ

به کلک او دهد تا دست بیعت

پریده رنگ از گلهای جنت

ز عکسش تا درآید رنگ بر رو

شده آئینه محو صورت او

گذارد پای بر هر آستانه

کند آن خانه را آئینه خانه

به کلک خود نمی سازد ستم را

کند انگشت او کار قلم را

نظر بر صورتش هر کس کشاده

چو صورت پشت بر دیوار داده

هوس حیران سرو قامت او

تماشا عشق باز صورت او

ز تصویر گلش عالم چمن زار

رسیده شاخ گل را سر به دیوار

تبسم بر لبش راز نهفته

ز رویش گل کند رنگ شکفته

عیان از صورت او دلنوازی

بود کلکش پی نیرنگ بازی

شفق از رنگ او در خون نشسته

حنا در زیر پایش نقش بسته

چو گیرد بر کف خود کلک پرگار

کند صورت کشان را نقش دیوار

قلم در دست نقاشان دوران

بود مانند چوب رنگریزان

کف صورتگران را بسته بر چوب

قلم در راه او گردیده جاروب

ز دستش گل کند هر جا گلی هست

ندیده کس چنین استاد گلدست

تمنای وصال آن خجسته

به دل هر کس به رنگی نقش بسته

مرا از صورتش جان یافت هستی

بود کارم کنون صورت پرستی

دمد از دست او گلدسته دسته

ز انگشتان خود گلدسته بسته

به هر جا کلک موی او رسیده

چو زلف دلبران سنبل دمیده

بود گوهر یتیم مهره سنگش

صدف باشد سفال جام رنگش

کشد گر دست خود یک ساعت از کار

شود چون گل گریبان چاک دیوار

ز صورت خانه هر که پا کشیده

به دامن گیریش صورت دویده

گلش ز آب طراوت تازه و تر

سعادت خامه اش را یار و یاور

چو آید در نظر قد رسایش

کشم در دیده خود نقش پایش

به پایش کفش رنگین غنچه گل

به روی اوست نقش چشم بلبل

پی پابوسی ء آن صورت چین

کند رخسار خود را نقش قالین

ز دست او قلم تا رو برآورد

به وصف او زبانم مو برآورد

ندارم تاب آن خورشید آهنگ

مرا از دیدن او می پرد رنگ

تراشد خامه مویی خود از خار

اگر نقش مرا بیند به دیوار

شوم آخر ز سودایش قلندر

گذارم همچو کلکش موی بر سر

بیا ساقی مرا از خود خبر کن

چو موج باده نقش تازه سر کن

دلم را صاف گردان از کدروت

بود آئینه ام در بند صورت

بده چون سیدا کیف رفیعم

که تا روز جزا باشد شفیعم

 
sunny dark_mode