گنجور

 
حزین لاهیجی

در زیر لب آوازه شکستیم فغان را

گوشی بنما تا بگشاییم زبان را

شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید

دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟

افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم

شیرازه فروریخته اوراق خزان را

چون صبح اگر سینه، دم سرد گشاید

خاکی به دهان ریز ملامت نگران را

دور عجبی گردش این دایره دارد

وقت است که گردون بگذارد دوران را

اکنون اثر تربیت دهر بر آن است

تا صورت خرمهره دهد نطفه ى کان را

زین گاو و خرانی که درین مرتع خارند

حیرت سبل نور نظر شد دبران را

برخاسته زین شور زمین، چند بخاری

یک سر به کف غول هوا داده عنان را

خجلت دِهِ طبع دژم از صورت شخصی

بدنام کن از نسبت نوعی، حیوان را

این تیره نهادان که درین دایره هستند

جا تنگ نمودند میان را و کران را

کردند ز تجدید رسوم این رمه ى شوم

عزل از عمل خود خرد قاعده دان را

سیمرغ خود و قوّت پرواز مگس نیست

بال و پر این هیچ کسان همه دان را

بردند ز ما مفت و به ما باز فروشند

بیعانه ى این شرم توان داد جهان را

یاد است مرا این سخن از تجربه کاران

رخساره شجاعت نسبی حیز جبان را؟!

افسرده دلی بر خرد پیر چه آرد؟

اوضاع جهان پیر کند طبع جوان را

پیر خردم گفت ازین کار بکش دست

سرمایه به دامان نتوان کرد زیان را

این گلخنیان گرسنه از مایه ى جهلند

از نکهت گل باز ندانند دخان را

دیو امّت دعوى ست، سلیمان نبی کو؟

بنگر به کیان داده فلک جای کیان را

در جیب خریدار بها گرد کسادی ست

سودت بود آنگه که کنی تخته دکان را

با لخت جگر رخنه ى منقار فروبند

دود نفس داغ، گرفته ست جهان را

ناخن به خراش دل خوددارکه عار است

دم لابهء روبه صفتان، شیر ژیان را

خونابه مریز این همه، آن به که به خشکی

بندد رگ تاکِ قلمت رَه، سیلان را

بر طاق بلندی قلم از دست فکندم

بازوی که تا می کشد این سخت کمان را؟

من دست به دل داده به پیمان خموشی

عشق آمد و از سینه به لب ریخت فغان را

کای صبح نفس روزنه ى فیض نبندی

ز آهنگ سگان ره نگذارد سیران را

گو اشرف خر، جمع کند مظلمهٔ خلق

انصاف مبدّل نکند سیرت وشان را

گر خربطی آواز دهد، وقت مشوران

از نغمهٔ چغزان چه زیان آب روان را

بر خود ستمی کرده، نه بر نکهت عنبر

گنده بغلی، گر شکند غالیه دان را

در کشور معنی تویی امروز سکندر

از صورت زشتان چه غم آیینه گران را؟

بر علم چه نقصان اگر از جهل بلافند

این مشت عوان زاده که عارند جهان را؟

خر عرعر و کبک از لب پرخنده زند دم

از قهقهه فرق است فراوان غثیان را

تا حقد و حسد هست، پریشان سخنی هست

هنجار نفس راست نباشد خفقان را

رنجور حسد چاره ای از خبث ندارد

بیمار نهفتن نتواند هذیان را

نبود عجبی از سگ دیوانه گزیدن

عقرب به سر نیش گشاید رگ جان را

معذور بود جاهل دیوانه، که باشد

اوهام خیالات بسی خواب گران را

بگذار به هم بادیه و بادیه گردان

در کعبه دل یافته ای امن و امان را

طوطی به شکر می تند و زاغ به جیفه

گرگ است پی کاری و کاری ست شبان را

بلبل به گلستان برد آغوش گشاده

در بیشهٔ خود، نیک جعل بسته میان را

خر، گرم نهیق است به ارشاد طبیعت

بیچاره چه سازد که نیاموخت زبان را؟

در صیدگه، ارزان گوزنان شکر و شیر

مه نور خورد، مور برد ذرهٔ خوان را

از قسمت فیّاض ازل تعبیه دارد

معنی به لسان نی کلکت بلسان را

یا از اثر مدح شهنشاه عطابخش

کردهست لبت، طبلهٔ پرنوش، دهان را

آن شاه که در صید معانی ثنایش

چنگال به جایی نرسد ببر بیان را

سالار هدی، عروهٔ وثقای الهی

اورنگ نشین، مملکت عزت و شان را

یعسوب جهان حیدر کرّار که نامش

در کام، به شیرینی جان کرده زبان را

جست از صف کین، لمعه ی خورشید ثنایش

زد در بدن ابر، رگ برق دمان را

سرپنجه ی شیران عجم، مور بتابد

رحمش به ضعیفان چو دهد تاب وتوان را

منعش چو دهد حادثه را تاب عتابی

بر گوشه نهد ابلق دوران جولان را

خلقش چو کند تربیت طبع رذایل

رونق، ملخ حرص دهد مزرع جان را

بر کوه کند سایه اگر ابر حسامش

از ژاله ستاند دیت لاله ستان را

بردارد اگر باد کفش دست تسلی

گیرد دل دریا، تب و تاب عطشان را

شرع کهن ناطقه را نسخ نماید

جایی که گشاید لب اعجاز بیان را

گر خاک درش سرمه کند دیدهء اعمی

خواند به شب از لوح قضا راز نهان را

بیجاده اگر همّت آن حوصله یابد

بی وزن تر از سرمه، کشد کوه گران را

بی نشئهٔ فیض نظر خاک ره او

تعمیر نکردند خرابات مغان را

خاکستر آن شمع که در روضهء او سوخت

شد غالیه سا، طرّهٔ خیرات حسان را

ریزد پر جبریل به جولانگه مدحش

هان، ای نفس گرم نگهدار عنان را

شاها تویی آن بنده نوازی که غلامت

غیر از تو ندانسته، نه بهمان نه فلان را

در پیش من از دولت و اقبال تو گیتی

خاکی س‍ت که در کاسه کنم قیصر و خان را

تا داشته ای بر سر من دست حمایت

بر تارک خورشید زنم چتر کیان را

مه کاسهٔ دریوزه اگر پیش تو دارد

مهتاب شود مرهم ناسور، کتان را

گر خلق تو جانی به تن نامیه بخشد

بیرون کند از باغ جهان، رسم خزان را

بیچاره نصیری چه کند، مرد یقین کیست؟

پی گم شده در راه ولای تو گمان را

آوازهٔ بازوی عدو گیر تو از بیم

ناخن کند از پنجه برون، شیر ژیان را

روزی که به ناورد هژبران قوی چنگ

پرواز دهد دست تو شاهین کمان را

گیسوی ظفر تاب دهد طرهٔ پرچم

سرخاب عدو غازه کشد، مهچهٔ آن را

شمشیر نباید خم ابروی پر از چین

خنجر بجهاند مژهٔ آفت جان را

با زخمه برد گوش به تن چرم گوزنان

حلقوم درد نای پرآوازه دهان را

از هم گسلد خام رگ اندر تن گردان

در هم شکند گرز گران بُرز یلان را

فتح آید و مستانه دهد بوسه رکابت

چرخ آید و قربان شود آن دست و عنان را

شاها منم آن بندهٔ دیرینه که نامم

چون شهرت خورشید گرفته ست جهان را

امروز دو قرن است کزین خامه عطارد

دریوزه کند فیض و برد نفع قران را

در شش جهت این کوس که اقبال هنر کوفت

آوازهٔ بیهوده فروشد ملکان را

در معرکه ها، بحر یسار است، یمینم

بی آب کند خامهٔ من تیغ یمان را

گردد لب جادو نفسان زخمی دندان

گیرم چو به کف خامهٔ اعجاز نشان را

از دولت مدحت همه سود است زیانم

نتواند ادا کرد دلم شکر زیان را

چون صوفی شوریده درون در طرب آرد

گلبانگ صریر قلمم سرو نوان را

هر جا که برآید دم جان پرور کلکم

در طبله کند آن نفس مشک فشان را

در شقّ انامل چو بجنبد قلم من

کور از رگ خارا بشمارد ضربان را

در تیره شب هند شود راه نفس گم

با آن که لبم شعله فروز است، فغان را

در سرمهٔ این خاک سیه، خفته خروشم

وین زمزمه شورانده زمین را و زمان را

سرچشمهٔ حیوان کلامم به سیاهی ست

وین آب روان بخش گرفته ست جهان را

از طنطنهٔ باد بهار نفس من

چون غنچه کنون قافیه تنگ است خزان را

مجنون تو روزی که به صحرای نجف بود

دل سجده بر از ذوق مکین، را و مکان را

بر تارک عزّت گل تجرید شکفتم

نشناخته پای شرفم خار هوان را

آتش به نهاد فلک افتاد ز رشکم

در قبضهٔ آوارگیم داد عنان را

خصمانه حسد برد برآن ناز و تنعّم

بازوی قضا تیر به زِه داشت کمان را

القصّه، درین بتکده افتاده ام امروز

مالیده به رخسار چو صندل یرقان را

بر دوش دل عاجز بی تاب و تحمّل

بربسته ز بار غم خود کوه گران را

خواهم که به کوی تو رسد باز غبارم

پیرانه سر، آغوش گشا بخت جوان را

دور از تو بسی تلخی ایّام چشیدم

دانی تو که یارای بیان نیست زبان را

از رفعت شانم، هدف تیر حوادث

گردن کشی از پای درآورد نشان را

شرم عدم ناطقه و شعلهٔ شوقت

ریزد عرق از ناصیه، حسّان زمان را

لیکن چه کنم، چون نبود صبر و قناعت

در مدح و ثنایت دل شوریده بیان را؟

مشتاب حزین این همه گستاخ، عنان کش

میدان غمت هیچ ندانسته کران را

دستی به دل تنگ نه ای شور قیامت

از خامه شدی چهره گشا باغ جنان را

هر حادثه بگذشته و بگذشته حساب است

پایندگی این است جهان گذران را

چندان که درین کارگه انواع موالید

از عالم ارواح پذیرد سریان را

تا ماه برد مایهٔ اشراق ز خورشید

تا مهر دهد نور سریر سرطان را

در پیکر والاگهران نور فزاید

از فیض تولّای تو آیینهٔ جان را