گنجور

 
حزین لاهیجی

دایم وصیّت این است، از ما معاشران را

کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را

چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد

نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را

صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم

کز دیده می زداید، آن خاک آستان را

کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟

از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را

بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید

ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را

جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند

هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را

زور کمان گردون بر کجروش نیاید

بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را

در بارگاه جانان، آهش قبول نبود

عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را

دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون

افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را