گنجور

 
قصاب کاشانی

ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را

که می‌باشد نمودی با رعیت پادشاهان را

ز ابروی تو زخم کاریی دارم به قصد من

مده دیگر به زهر چشم آب آن تیر مژگان را

ز هم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق

توان زد تا به کی بر درج گوهر قفل مرجان را

کسی قدر سخن‌های تو را چون من نمی‌داند

کجا هرکس شناسد قدر گوهرهای غلتان را

به زنّار سر زلف تو قائم کرده‌ام ایمان

مفرما هجر از این بیشم مکش کافر مسلمان را

می زهد ریا قصاب تا کی می‌توان خوردن

به جام صبح گاهی یاد می‌کن می‌پرستان‌ را