گنجور

 
جویای تبریزی

به پیری نشد چاره گردن کشان را

که زورین کند حلقه گشتن کمان را

ز ترک هوابشکفان غنچهٔ دل

به یک گل گلستان کن این خاکدان را

صفا بس که اندوخت سر تا به پایش

توان دید از آن سینه راز نهان را

دلم محو رویی است کز جوش حیرت

کند عکسش آیینه آب روان را

ز ذکر خدا زاد برگیر جویا

در این راه برگ سفر کن زبان را